ماه رمضان من برای دومین سال دور از خدا بود.
حتی سال گذشته که چند روزی را روزه دار بودم امسال هم نشد. 10 روز برنامه ریزی و انتظار برای یه سفر.
10 روز تهیه کردن موزیک های شرایط روحیم، کتابهایی که می خوام برای 5روز خونمشون دوباره تا بهتر بشم و لباسهایی که میخوام راحت باشه روحم باهاشون و ...
روز حرکت و آغاز یه سفر پنج روزه به شمال ناگهان همه برنامه ریزی ها و تدارکات بی نتیجه شد.
آتش سوزی در محلی که شب قبلش بودم برای اینکه به سفر برم.ظرف 15 دقیقه تلاش برای کمتر شدن خسارت های احتمالی و همزمان ادامه آتش سوزی حادثه تمام شد اما تبعات و خسارات بعدش تا 3 هفته کاری سنگین باقی بود. فشارهای روحی و بار مسئولیتی ای که بر عهده من بود به کنار. تمام این 3هفته و کارهای بازسازی منزل و کارهای لازم دیگرش به کنار و اتفاقاتی که به فاصله هر یک هفته در این 3 هفته اتفاق افتاد به کنار. توقیف ماشین در اختیار من و هفته بعد خراب شدن ماشین خودم. اتفاقات روزانه مسئولیت نگه داری از فردی دیگر و کنترل تمامی هیجانات نوجوانی و اهداف نوجوانیش و برقراری تعادل و برنامه ریزی بین این همه کار و مراقبت از روح این نوجوون هم به کنار. همه و همه با توجه به نیاز جدی و بسیار حاد من به سفر قبل از این اتفاق باعث شده تا الان به جرعت بگم چیزی از الانم رو نمی شناسم و خودم نیستم.
سردم، بی فکرم، خستم، داغونم، ...
سه هفته ای که حتی باعث شد دو شب اول احیا رو از دست بدم. تنها فرصتی که می تنستم در سال خودم رو سبکتر کنم و کمی به بخشندگی خداوند و حس آرامش بعدش برسم. اما...
بغض سنگینی داره حس عدم بخشش. حس عذاب وجدان از گناه و ...
شب سوم هم اگر به خیریت یکی از دوستانم نبود که باز هم 2 ساعت فیض احیا رو هرگز امسال نمی بردم اما حداقل 2ساعت جلوتر از هیچ هستم.
واقعا نیاز داشتم و دارم هنوز به سفر تنهایی و در مکانی غریب تا خودم و خودم باشم و دغدغه ای جز خودم نداشته باشم.
خستم.
از خودم.
از خودم و احوالات مزخرفم.
یکی از دوستان صمیمیم نقدی بر من داره با این موضوع که تو این سن نباید ناگهان حالت تغییر کنه و نشانه های نوجوانی در من باشه. نباید بخاطر دلایل بسیاری از روح متزلزل باشم. اما من می ترسم جدی باشم با روحم. روحم خسته هست. سالهاست. هرگز آرامش نتونستم بکنم. جز دوسال. اما اون دوسال هم تموم شد و خستگیش دوچندان شد. بار خاطراتی را که به دوش می کشد سنگین شده و خم شده. بار اتفاقاتی را که هرگز فراموش نمی کند. بار تمام احساساتی را که نمی تواند خرج کند. لایقش را نمی بیند.
فکر میکنم گاهی که زیادی شهری بارش آوردم. فکر میکنم باید کمی سخت بگذراند. مثل رفتن به خدمت سربازی و تجربه خشن. فکر می کنم درمانم همین باشد.
می دانم که از برنامه های آینذه ام کم می شود و برنامه دوساله به چهارسال تبدیل می شود تا به پایلوت خودم برسم و آن زمان 30 سال بر من سن گذشته. اما بهتر از آن است که نروم و برنامه هایم هم همگی به شکست برسند.
دوران گلایه هایم را باید تمام کنم. هرچند از جامعه ای که احساسات را توانی ندارد گلایه دارم . جامعه ای که تمامش ظاهر است و باطنش تنها نفع وجودی فرد فاعل را به دنبال دارد.
...