یکی از بهترین دوستانم،کسی که 2سال از زندگیم مشغله فکریِ من بود و تمام تلاشم برای حمایت و برطرف کردن حس های ناخوشایند و داشتن حس خوب و نشوندن لبخند رضایت روی صورتش بود، کسی که در هر شرایط زمانی و مکانی اگر نیاز به من داشت لحظه ای تنهاش نمی ذاشتم حتی اگر مشکلش چکه کردن شیر آشپزخونه منزلش بود، حتی اگر ترس از تنهاییش بود، حتی اگر نیاز به یه گوش شنوای خوب داشت، یا همراهی برای رفتن به سینما یا برای خرید کفشی همرنگ لباس مجلسی ای که تهیه کرده بود برای عروسی برادرش کل بازار سپه سالار رو 3 ساعت راه بریم و با حوصله سعی کنم تو تصمیم گیری کمکش کنم تا تردیدهای وسواسی برای خوب بودن تو مراسم عروسی برادرش از بین بره، حتی اگر هوس ذرت بخارپز یا آب میوه میکرد، یا ویار پاستا،پیتزا، تهران گردی یا خوردن کباب جیگر تو تهران و حال و هوای شمال رو داشتن یا خوردن هندونه وسط پاییز و...
حتی های دیگه ای هم هست.
کسی که خیلی راحت به من تذکر می داد.
کسی که انگشت معروفی داشت که حواله من میکرد بیشتر اوقات موقع بروز احساسات هیجانیش :)
کسی که حتی موقع سرکشی به بعضی از کارهای شرکتش کنارش بودم و همه حرفهاش رو میشنیدم تا سعی کنم موقعیتش رو همیشه درک کنم.
کسی که به تمام معنا در بدترین شرایط زندگیمون در کنار هم بودیم و پشتیبان همدیگه بودیم تا اون شرایط روحی مسخره شخصیمون رو فراموش کنیم.
کسی که بابت مسائل مختلفی خودم رو مدیونش میدونم حتی اگر سایرین چنین دِینی را سطحی و بدون دلیل بدونن.
5ماهی می شه که بعد از کشمکش های ساده و مسخره تماسی با هم نداریم. خیلی ساده اتفاق افتاد این کات شدن ها. من ناراحت از طرز دیدگاه جدیدش نسبت به نبودنم و اون شاکی از نبودنم و دور شدن از من. همیشه به شادی هاش خوشحال بودم و هستم. مخصوصا الان که خوشحالی زیادی براش اتفاق افتاده. یکی از بزرگترین شادی های زندگی هر فردی به نام ازدواج.
دلم مدتهاس برای دیدنش تنگ شده، برای عصبانی شدن هاش، برای خنده هاش، تیکه های سنگین و منظور دارش و حتی اون انگشت وسط معروفش ؛ اما بنا به دلایلی جلوی خودم رو میگیرم که تماسی نگیرم باهاش.
مثل اینکه مدتهاس بغضی تو گلوم گیر کرده.
به فیسبوکش سر میزنم و از دوست صمیمی مشترکمون حالش رو میپرسم و سعی میکنم بیخبر نمونم از حس و حالش اما همه اینها مسکن های موقتی می شن.
این نوشته تنها خالی شدن بعضی از حس های من رو امشب برام به ارمغان می یاره. (حتی خواننده این نوشته ها هر کسی میتونه باشه جز خودش یا افرادی که باهاش در تماس هستن.)
همین.
سولماز، بهترین های خدا رو برای هر دوتون آرزو میکنم.هرگز نخواستم لحظه ای لبخند رو ترک کنی و از وقتی که امیر وارد زندگیت شد خیالم راحت شد که دستهای مطمئنی گرمابخش سرمای تنهاییت شده. برای همین دور شدم کم کم ازت و وقتی تو درگیر لحظه های خوبت بودی با تمام دلتنگیم اصراری در کم کردن اون لحظه هاتون نداشتم. حالا تو فکر کن من بی معرفت شده بودم و شدم و تو رو هم می پیچوندم(اصطلاحی که ناراحتم کرد). به مردونگی امیر می بالم که تونست حس خوشبختی ای رو که لایقش بودی رو بهت هدیه کنه.
شادی های زندگیتون در کنار عزیزانتون و زیر سایه خدای بزرگ روز افزون باشه و سلامت و موفق باشین.
*: کج اصطلاح خاصی بود که برای موقعیت های مختلف(مثبت یا منفی) به هم نسبت می دادیم. بئو هم اصطلاحی است که کودکان روستاهای ییلاقی مازندران به پشه یا حشرات موزی میگفتند.
* اشک شادی حس سنگینی داره.
شعر خوب حس بسیارخوبی به من می ده. (ترانه خوب هم همینطور)
نکته مهمش اینه که بین این دو موقعیت که کسی درکنارم باشه تا برای اون بخونم یا اینکه تو خلوت تنهاییم بخونم هنوز هیچ کدوم هایلات نشده .
*: 4 ماه بیشتر شده که شعرخوب جدید نخوندم و در واقع فرصتی برای خلوتی به این شکل نداشتم. به لطف محمد سه ترانه خوب و خوب و بازهم خوب از "روزبه بمانی" باصدای "احسان خواجه امیری" گوش دادم. {پیشنهاد میکنم آلبوم "عاشقانه ها" رو حتما بخرید و با دقت به ترانه هاش گوش کنین.}
*: این که نوشتم نه اینکه بخوام فانتزی ای از جوّ شعردوستی و سیبیل ادبی و هنری و اینا نشون بدم، نه! من حتی تو اتوبوس و پادگان و سر کارم هم اگر لازم داشته باشم شعر خوب می خونم.
یکی از لذت های بزرگ من نوستالوژی های رنگیمه. بعضی اوقات این نوستالوژی ها به صورت تجدید خاطره و به صورت انفرادی (اکثرا با تصمیم قبلی و برنامه ریزی خودم) اتفاق می افته و بعضی اوقات هم مکان و شرایط فقط نوستالوژی هست و اتفاق دیگه ای و با آدمهای دیگه ای اتفاق می افته (یا با آگاهی قبلی و یا بدون آگاهی تو شرایط نوستالوژیش قرا میگیرم).
به هر حال حس های خوبی پیدا می شه.
اصولا زمان سرعت زیادی داره و آدمی همیشه کم می یاره و زمان اضافی لازم داره! اما دو هفته ای می شه که به شدت احساس میکنم زمان زندگیم دوپینگ کرده و سرعتش خیلی بیشتر از قبل شده و من خیلی خیلی زمان اضافه لازم دارم.
باس یه کمیته ای واسه مبارزه با دوپینگ زمان باشه تا لااقلش مطمئن بشیم بازی جوانمردانه هست.
*: دوهفته اخیر ترافیک کاری زیادی دارم و اصلا وقت نکردم به کارهای مورد علاقه و شخصی خودم برسم و فقط دوبار برنامه برای خودم داشتم که هردو بار لذتبخش بود.
به طرز مسخره ای از ساعت چهار بیدار شدم و درجه های لباسم رو آماده کردم و نشستم رو تختم تا هر وقت اراده کردم، برم بیرون از خونه.
اینکه چرا الان 2 ساعته بیدارم و بیخودی نشستم رو نمی دونم فقط می دونم دوست نداشتم از خواب، بیخود و بیجهت بیدار بشم.
دیروز که صبحانه، ناهار، شام نخوردم و الان معدم داره عمق ده هزار متری رو حس میکنه!!!!!!
آخه الان این چه فازیه ؟!
*: فاز تخیلی ای که گرفتم و اومدم اینترنت و دارم بلاگ مینویسم رو کجای دلم بزارم؟ بخدا!!!
- امروز یادبود 8 آبان نیمرخی با جمع شدن دور همدیگه اتفاق افتاد.
بعضی از بچه ها تقریبا 10 سال بود ندیده بودم . اولین اتفاق غافلگیری از دیدن چهره های همدیگه بود. من که حس خوبی داشتم. از خاطرات قدیم گفتیم و یه سری اتفاقات برای بچه ها یادآوری شد و کلی خندیدیم. بعدش از کار و شرایط حال همدیگه پرسیدیم.
جالب بود. بعضی از بچه ها ازدواج کرده بودند و بعضی ها پدر شده بودند و بعضی ها همچنان مجرد و همچنان مثل سابق شور و حال نوجوونی داشتن.
ساعات خوبی بود و من کلا از فضاهای فکری اومده بودم بیرون و فقط به جو اون لجظه فکر میکردم و چهره هامون که چقدر تغییرات سنی داشتیم و چطوری عوض شدیم و ...
اتفاق میمون و به جایی بود. ری استارتی شدیم و حس خوبی یافتیم از این با هم بودن.
- نکته جالب برای من که جدیدا متوجه شدم این بود که از نوجوونی روز 8 آبان برای ما نیمرخی ها روز عادی ای نبود و تعصب خاصی روی این روز و برنامه های مناسبتی ای که طرح ریزی میکردیم داشت و برای من هم تداعی خاطرات سنگینی بود. چند روز پیش به این موضوع پی بردم که این روز فقط خاطره نیمرخی برای من نداره از سه سال پیش. دارم روی این تئوری فکر میکنم که احتمالا این روز نفش های بسیار مهم دیگه ای رو هم قراره تو زندگیم بازی کنه. باید تحت نظر بگیرمش! به هر حال من هنوز این روز رو دوست دارم و از 3سال پیش به نوع دیگه ای دوست داشته شده است و عزیزتر شده است.
- فردا صبح باید خودم رو معرفی کنم به یگان مربوطه. تا ظهر باید اونجا باشم. باید درجه هام رو آماده کنم و لباسم رو اتو بزنم و پوتینم رو واکس بزنم. اصولا اعتقاد زیادی به تمیزی و خط اتوی لباس خدمتم پیدا کردم و اصلا دلم نمی خواد با بیخیالی وافر این دوران خدمتم رو تموم کنم .من یک سرباز وطن هستم (حتی اگر نقش مهمی رو فعلا ایفا نکنم) نه یک بیکار و علاف که دو سال عمرش رو تلف میکنه.
اِ!
حواسم هست که سه ســـــــــال گذشت از شروع خوب زندگی جدید بعضی ها!
بهترین آرزوها روداشتن کمه براشون.
خدا پشت و پناهشون.
اتمام آخرین دوره خاطرات شیرین خدمت سربازی و تا کمتر از یک هفته دیگر آغاز جدی خدمت وظیفه در بخشی دیگر از ارتش جمهوری اسلامی ایران!
*- 5 روز میتونم خودم درروز برنامه ریزی کنم برای تمام ساعتهای روزم و این فال نیک است.
*- رژه های رسمی و شخصیتی تمام شد و بازهم اعلام میکنم دلم برای این رژه ها به شدت تنگ میشود.
*- تقسیم نیرو در ارتش یعنی دور افتادن از همدوره ای ها. دلم برای هادی، اسدالله، آصف به شدت تنگ خواهد شد.
*- دلم شمــــــــــــــال میخواهد.