سمیرای عزیز از کنارمون رفت.
هنوز باورش برام سخته. هنوز نمی تونم درک کنم که اینقدر زود!
هرچند یکسال با سختی و درد سپری کردی و ما درکی نداریم از این اتفاق، هرچند با نگاهی دیگر راحت شدنت از درد و بیماری سخت می تونه رضایتی نسبی برامون بیاره اما درد و غم دوریت سخت و باورنکردنیه.
دلتنگت خواهم بود.
دلتنگی و خاطراتت سهم ما از بودن کوتاه مدتت شد!!!!
آرامشت آرزومه همیشه خندان
خدمت خدمته. چه تهران باشی چه لب مرز. فرقی نداره وقتی لباس نظامی تنت کردی کلا انگار مفهوم برزخ رو میفهمی. تازه حتی اگر ازاد هم باشی و به اصطلاح خدمتت هتل باشه باز هم همین که زمانی از ساعات روزانه خودت رو به مدت طولانی در اختیار نداری و نمیتونی برنامه ای براش داشته باشی باز هم برزخه. خیلی سعی کردم این اتفاق برام نیفته اما اتفاقهایی که برای کار و برنامه های مختلف کاری من پیش امد داشت فهمیدم بهترین گزینه در یک کلام "شل کردن است"!
تاریخ ترخیص من همزمان شده بود با عید مبعث. دوره پیغمبر که خدمت اجباری نبود. حالا خود ایشون سربازها رو دوس داره یا اینکه به فال نیک بگیرم به شخصی گری مبعوث شدم یا هر کوفت دیگه ای مهم اینه که بالاخره تمام شد این دوره.
امروز بالاخره برگه رهایی (اصطلاح متداول در سیستم نظامی) دریافت شد و من رها شدم گویا!!! (به اصطلاحشون).
خاطراتی بود.
شروع استرس های واقعی زندگی!!!!!