تمام اندوه و غم این سالهای تنهایی
در حضور تو و دیدن چهره ات به آنی نیست میشد.
چگونه خودم را از آغوش و لمس تو دریغ کردم؟!
تمام این مدت ناراحتی من از خودم بابت ظلمی بود که به تو و بعد به خودم کردم!
آغوشت پناهی برای منِ غریب
و من
سرزمین امپراطوری تو!
کسی باور نمی کند
لبخندش می توانستشانه ات مُجاب ام می کند
در بستری که عشق
تشنگی ست.
زلال شانه های ات
هم چنان ام عطش می دهد
در بستری که عشق
مجاب اش کرده است.
-احمد شاملو-
* نام پست ارتباطی با نام شعر ندارد. انتخاب شخص بنده است.
با فنجان چایی هم می توان مست شد؛
با بشقابی از میوه؛
با یک فیلم؛
با یک حرارت نگاه؛
...
به شرطی که آن که باید باشد،
باشد!
دیروز بعد از 8 ماه رفتم کافه. البته تو این هشت ماه یکبار به پیشنهاد کسی چند دقیقه ای رو به خوردن یه شکلات داغ خوب توی یک کافه گذروندم. اما 8 ماهی می شد که به این صورت کافه نرفته بودم. داشتم چای ساده میخوردم مثل همیشه و گوش دادن به موزیک خوب کافه.
یکی از دوستان قدیمی رو هم دیدم. کمی حرف زدیم و ازشون جدا شدم و پشت میز خودم نشستم.
خوب بود. تو فکرم مثل همیشه بحث ها و سئوالاتی پیرامون فردی بود.
2 ساعتی رو سپری کرده بودم که تلفنم زنگ خورد و حالا در حال مکالمه از کافه خارج شدم. تلفنی که به شدت برای من انرژی ای خوب آورد و به طرز بسیار دوست داشتنی ای لذت بردم از همه زمانهایی که با اون تلفن شروع شد. بماند که 4 دقیقه آخر تماس هوای سنگینی داشت از اعجاب!
* همیشه اینگونه به قاضی میری؟! از همه آن الفاظ و اظهار نظرهای راجع به خودم ، بیشتر به این فکر میکردم که پشت این همه حرف چه اتفاقیه؟! انگار که تله یک مجموعه احساسات متضاد جمع شده در کنار هم را دست کاری کرده باشم! واقعا لجظه ای فکر نکردی چه گذشته در مکالمات گذشته آن موضوع مطرح شده؟!!! زمانی که فرصت و امان نمی دهی تا آرامت کنم از خودم خسته می شوم و از ...
* از اینکه راحت خودت را خالی میکنی ممنونم ازت. حداقل می فهمم بی اهمیت ترین نشدم!
دست من دلتنگ دستان تو است اما هنوزــ
همدمِ هرروز کاغذهایِ خیس وُ باطله ست
این همه انسان برای وحشت ما زنده اند
بین ما یک کهکشان از جنس انسان فاصله ست!
-مریم انصاری فر-
هوای سرد زمستونی،
شب جمعه و هوای سنگین من،
امامزاده صالح و خلوت غریبش.
یک دفعه شد. اینقدر خفه بودم که نیاز به یه جای غرمعمول داشتم. ساعت 9:40 شب از خونه زدم بیرون و رفتم سمت امامزاده صالح. نشکستم تا سبک بشم اما خوب بود. سه سالی میشد که نرفته بودم.
ساعت حدودا 2:30 صبح بود رسیدم خونه. دوس داشتم تا صبح تو خیابونها و اتوبانها رانندگی میکردم و به یاد گذشته برم دنبال حس های تنهایی و راحتی. سیگار هم چند نخی کشیدم. کسالت بار داره میشه.
مرا گاهی کمان سازی، گهی تیر
تو تیری یا کمانی، من چه دانم؟!!
* هیچ وقت در شناخت و تحلیل فردی تا به این حد آشفته ذهن نشده بودم. تمام این آشفتگی و تمام لحظات سخت تحلیل برخوردهایت را دوست دارم. تمام لحظه هایش را ثانیه به ثانیه. با اینکه راحت نمیگذرد این لحظه ها و این زمان ها و تا حد زیادی تلخ با حس دوری از تو آمیخته هست اما از زمانی که برای تو خرج می شود رضایتمندم از خودم حتی اگر با حس های نا مناسب در آمیخته شود از فکرهای آنچنانی و خستگی و کلافگی و تردیدهای ناخوشایندش. نقد زیادی بر تو دارم و گِله های بسیارتر از خودم. همه را خواهی شنید اگر فرصتی را بیابم. ... (و حرفهایی که خودت خواهی خواند یا شنید آن زمان)