بشینی تو خونه که چی بشه؟!
وقتی برنامه ای که دوس داری اتفاق نمی افته و بعد تو اتاقت ساعتهایی رو سپری کردی سوالی که از اول دنبالته پررنگ تر می شه.
سریعتر برنامه ای باید ریخت تا خارج شد از این فضای کسل آور.
حتی چایی تو چیتگر.
بعد از 4سال برگشت. با ظاهری تیره تر. انگار تو این مدت بُرُنزه کرده.
"سِدعلی" برای من بهترین خاطرات زندگیم را داشت و همراه لحظه های خوبم بود. با تموم شدن اون لحظه ها دیگه دوست نداشتم تنهایی کنارم باشه.برای همین با موندنش در خونه موافقت نکردم و فرستادمش جای دیگه ای تاشاید برای دیگری لحظه های خوبی را رقم بزنه.
حالا دوباره برگشته به نوعی.
* "سِدعلی" اسم پراید نقره ای رنگ مدل سال 83 ای بود که به دلایلی وابسته اش بودم و حالا با رنگ نوک مدادی مدل 91 برگشته.
بودن در خانه در روزهای جمعه همیشه برای من کسالت آور بوده و هست. فرقی هم ندارد در چه حالتی باشم (در استراحت یا انجام دادن کاری). قبل تر ها روزهای جمعه با دوستان میگذشت. دوستانی با اکیپ های مختلف. یک روز با اکیپ قدیمی باقی مانده از دانشگاه و در تهران ساکن، یا اکیپ دوستان قدیم نیمرخی، یا اکیپ صمیمی و دوست داشتنی 7نفره خانوادگیمون (محمد، سمیه، لیلی، خواهران آذی، سحر ). بعضی اوقات هم با دو اکیپ در دو نوبت مختلف زمانی برنامه. به پارک، مهمونی، سینما، صرف شام یا ناهار در بیرون از منزل ها، تهران گردی، جنگل لویزان یا چیتگر و ...!
اما به مرور زمان و اتفاقات زندگی افراد این اکیپ ها، تمامی آن برنامه ها هرازگاهی شد و برخی از اکیپ ها هم که کلا بدلیل ورود تعداد زیادی از بچه ها به زندگی های جدیدشون و به دلیل های ساده تصمیم به جدایی از گروه گرفتن و منحل شد.
به هر حال و با این تفاصیر بازهم صبح های جمعه اکثرا نیروی منفی ای به من تزریق میکرد که اگر برنامه ای کنسل می شد چنان آشفته ام میکرد که کل هفته شاید تحت تاثیرش بودم.
مدت ها بود در تنهایی سر میکردم و این جمعه ها بازهم معضلی شده بود.
تا اینکه تصمیم گرفتم خودم باشم و اگر کسی همراهم شد که بهتر و اگر نشد اصلا برایم مهم نباشد چون به غایت به خودم اثبات شده که باید یاد بگیرم اصراری به اشتراک گذاری حس های خوب به دیگران نداشته باشم. در سال گذشته بارها و بارها سوءتفاهم افراد در این زمینه آزردگی خاطر برایم به همراه داشت و دیگر اصراری به این ماجرا ندارم. (بعدا شاید در اینباره حرفهایی بزنم از جنس تجربه)
چند وقتی هست که صبح های جمعه مثل روزهای دیگر هفته ساعت 5:30 بیدار میشوم و آماده برای رفتن به بیرون از خانه.
این برنامه به صورت ثابت خود شامل پیاده روی صبحگاهی و ورزش می شود اما ممکن است برخی از مواقع کوه نوردی در آن قرار گیرد.
هر روز با خریدن یک نان گرم، خامه شکلاتی و به همراه داشتن موزیک پِلِیِر سفیدم (کادو تولد از طرف دوستان در سال 89) به چیتگر رفته و پس از پارک کردن ماشین به مدت 2 تا 3 ساعت پیاده روی و دویدن (گامهایی با سَر قدم های کوتاه و در بازه زمانی بیش از نیم ساعت ممتد) میکنم و کل فضاهای خارج از دسترس خودرو و موتور سیکلت در چیتگر را طی میکنم و لذت هوای با صفای محیط جنگلی را می برم. حس های بسیار بسیار خوبی به همراه دارد برای من. نکته جالب این موضوع بی اهمیت بودن تنهایی من شده در این برنامه. در روزهای نخست احساس می کردم تنهایی آزار دهنده هست در این برنامه اما به تجربه و تکرار این اتفاق در اکثر این جمعه های خوب، می بینم که دیگر برایم فرقی ندارد. در انتهای برنامه با رسیدن به ماشین (که درکنار دکه دوست داستنی فاز2 پارک شده) با خرید چایی تازه، صبحانه ای لذیذ در دامان طبیعت خورده و کم کم به خانه بر میگردم با همراهی صدای موسیقی پخش شده از داخل ضبط خودرو.
امروز قرارم بر این بود که برنامه ام را به لویزان منتقل کنم اما بدلیل برنامه بعدی روزم (رفتن به باشگاه اسب سواری استادیوم آزادی) و بدلیل کمبود وقت برای پیاده روی تصمیم به کنسل کردن برنامه در لویزان گرفتم و به چیتگر رفتم.
دارم فکر میکنم کم کم یک لباس ورزشی جدید برای خودم بخرم. درذهنم لباس سفید با رگه های رنگ سبز فسفری و یا لباس کاملا مشکی مات (ذغالی) یا یک همچین چیزهایی نقش بسته.
فعلا که در حد فکر کردن محدود هست.
روز خوبی بود پر از حس های خوب!
- امروز یادبود 8 آبان نیمرخی با جمع شدن دور همدیگه اتفاق افتاد.
بعضی از بچه ها تقریبا 10 سال بود ندیده بودم . اولین اتفاق غافلگیری از دیدن چهره های همدیگه بود. من که حس خوبی داشتم. از خاطرات قدیم گفتیم و یه سری اتفاقات برای بچه ها یادآوری شد و کلی خندیدیم. بعدش از کار و شرایط حال همدیگه پرسیدیم.
جالب بود. بعضی از بچه ها ازدواج کرده بودند و بعضی ها پدر شده بودند و بعضی ها همچنان مجرد و همچنان مثل سابق شور و حال نوجوونی داشتن.
ساعات خوبی بود و من کلا از فضاهای فکری اومده بودم بیرون و فقط به جو اون لجظه فکر میکردم و چهره هامون که چقدر تغییرات سنی داشتیم و چطوری عوض شدیم و ...
اتفاق میمون و به جایی بود. ری استارتی شدیم و حس خوبی یافتیم از این با هم بودن.
- نکته جالب برای من که جدیدا متوجه شدم این بود که از نوجوونی روز 8 آبان برای ما نیمرخی ها روز عادی ای نبود و تعصب خاصی روی این روز و برنامه های مناسبتی ای که طرح ریزی میکردیم داشت و برای من هم تداعی خاطرات سنگینی بود. چند روز پیش به این موضوع پی بردم که این روز فقط خاطره نیمرخی برای من نداره از سه سال پیش. دارم روی این تئوری فکر میکنم که احتمالا این روز نفش های بسیار مهم دیگه ای رو هم قراره تو زندگیم بازی کنه. باید تحت نظر بگیرمش! به هر حال من هنوز این روز رو دوست دارم و از 3سال پیش به نوع دیگه ای دوست داشته شده است و عزیزتر شده است.
- فردا صبح باید خودم رو معرفی کنم به یگان مربوطه. تا ظهر باید اونجا باشم. باید درجه هام رو آماده کنم و لباسم رو اتو بزنم و پوتینم رو واکس بزنم. اصولا اعتقاد زیادی به تمیزی و خط اتوی لباس خدمتم پیدا کردم و اصلا دلم نمی خواد با بیخیالی وافر این دوران خدمتم رو تموم کنم .من یک سرباز وطن هستم (حتی اگر نقش مهمی رو فعلا ایفا نکنم) نه یک بیکار و علاف که دو سال عمرش رو تلف میکنه.