خدمت خدمته. چه تهران باشی چه لب مرز. فرقی نداره وقتی لباس نظامی تنت کردی کلا انگار مفهوم برزخ رو میفهمی. تازه حتی اگر ازاد هم باشی و به اصطلاح خدمتت هتل باشه باز هم همین که زمانی از ساعات روزانه خودت رو به مدت طولانی در اختیار نداری و نمیتونی برنامه ای براش داشته باشی باز هم برزخه. خیلی سعی کردم این اتفاق برام نیفته اما اتفاقهایی که برای کار و برنامه های مختلف کاری من پیش امد داشت فهمیدم بهترین گزینه در یک کلام "شل کردن است"!
تاریخ ترخیص من همزمان شده بود با عید مبعث. دوره پیغمبر که خدمت اجباری نبود. حالا خود ایشون سربازها رو دوس داره یا اینکه به فال نیک بگیرم به شخصی گری مبعوث شدم یا هر کوفت دیگه ای مهم اینه که بالاخره تمام شد این دوره.
امروز بالاخره برگه رهایی (اصطلاح متداول در سیستم نظامی) دریافت شد و من رها شدم گویا!!! (به اصطلاحشون).
خاطراتی بود.
شروع استرس های واقعی زندگی!!!!!
تصور کن یه روز رفتی مکان خدمت و مسئولت اومده داخل اتاق همه رو فرستاده بیرون و باهات حرف زده به این مضمون که دیروز داخل یکی از اتوبانها سرهنگ مربوطه تو رو با سیگار دیده و گفته باید از این بخش اخراج بشی!!! اما من جلوش ایستادم و گفتم شخص بالا به تو اهمیت زیادی می ده و خیلی قبولت داره و این دلیل نمیشه که با این بهانه اقدام به اخراج تو گرفته بشه بعد از این همه مدت تلاش و فعالیت مثبت برای سازمان. بعد هم کلی حرف در تایید زندگی شخصی و حفظ حریم زندگی آدمها (به شرطی که به بحث حفاظت ضربه ای وارد نشه) گفت و در آخر هم تاکید کرد که این اتفاق باید همین جا تموم شه برای همین باید طرف رو متقاعد کرد که تنبیه شدی و ...
القصه!
5 روز اضافه خدمت (یا به تعبیر ادبیات سربازهای صفر «اضاف») در فاصله کمتر از 50 روز به پایان فریضه مقدس، به پیشانی بنده چسبید تا ...
اما مسئله جالب اینجاست که بیننده مربوطه تحت هیچ شرایطی اقدام به تشویق پرسنل وظیفه ننموده و هرگز در طول ابن مدت بنده را ندیده و نمی شناسد. پس:
1- چطوردر اتوبان موقع رانندگی بنده را شناخته!!! (با تشکر از سرباز راننده که برای شیرین بودن ما را فروخت)
2- بنده که هرگز از طرف ایشان و بخش مربوطه تشویقی ای برایم لحاظ نشده به بهانه اینکه لغو آمار (خارج از لیست حضورو غیاب روزانه) هستم با این شرایط که تمامی کارهای بنده به نوعی در آخر باعث افزایش سطح و کیفیت کاری ایشان و سایر بخش ها نیز می شود!!!!
3- بیننده مربوطه تنها در حوزه تشویق و تنبیه اصرار به اثبات قدرت تصمیم گیری خویش داشته ودارد بدین شرح که از سازمان و بخش دیگری تشویقی برای سرباز ایشان ارسال می شود (به عنوان مثال بخش فرهنگی) و ایشان بجای تشویق مضاعف پرسنل به دلیل مطرح شدن بخش زیرمجموعه خویش اقدام به کم کردن تشویقی مربوطه نموده و می نماید(نشان دادن قدرت تصمیم گیری و مدیریت خویش).
4- ایشان دوست دارند که .... باشند. پس .... باشند.
پوتین های بنده نیز در این فاصله کم تا پایان فریضه، در مسجدی که همخدمتی های عزیز با درجات تحصیلی کارشناسی و بالاتر حضور دارند دزدیده می شود!!!!!!!!!!
دزدی تحصیلکرده وطن + دزدی در مکانی چون مسجد (به تعبیری خانه خدا) + دزدی اسباب رفت و آمد در این روزهای سرد + عدم پاسخگویی مسئولین فرهنگی در این خصوص و از همه مهمتر وانمود نمودن مسئله بدین صورت که شما خودت مسئولی!!!!!!!!!!!
بنده نیز با مشاهده این خروجی سیستم همچون مشاهده سایر خروجی های سیستم حاکم بر وطن،بازهم به این اعتقاد می رسم که سیستمی وجود ندارد که بخواهد رفع ایراد و به عبارتی اصلاح شود. پس زنده باد اصولگرایی. مرگ بر اصلاحات و تغییرات (بدلیل عدم وجود سیستم).
با توجه به نتیجه گیری بسیار خفن بنده در آخر داستان، زین پس بنده روشنفکرم!!!
طرف زده ناموس قفل "سِد عی" رو آورده جلو چشش و بعد دیده چیزی نیست داخلش فکر کنم برای ایجاد روحیه در خودش گوشی تلفن همراهم، عینکم و کفشهای توی صندوق عقب رو برده.
ادکلن 250تومنی جلوی چشماش کنار موبایل و عینکم بوده نبرده.
شلوار نو به همراه کمربند نو و تی شرت خوب تو صندوق بوده نبرده.
کت هاکوپیان بابا داخل صندوق بوده نبرده.
داخل کیف لپتاپم شارژر رو دیده اما زیر صندلی ماشین رو چک نکرده لپتاپ رو ببره.
...
یعنی این آدم فحش خوردنش در حد آخر دنیا ثواب نداره؟!!!
یعنی نباید شرفش رو ...
بی شرف از ظهر تا حالا داره من رو می سوزونه که چه خری بوده و حالا که چیزی گیرش نیومده چرا فقط خواسته من متوجه حضورش بشم و با بردن این سه تا(گوشی و عینک و کفش) واسه من نشونه گذاشته!!!!!!!!
اینقدر هم شرف نداشته تو وجود پستش که از سرباز چیزی نزنه. بی وجود فرومایه!
....و یک شب دیگه بیداری در شرکت و صبح هم خدمت !
این قهوه و نسکافه هم معجزه ای هست اما افسوس که کوتاه مدته و فردا به زور چای و آدامس باید بیدار بود.
ما نیز به نوع خود امسال را سال حماسه ترخیص نامگذاری مینماییم.
باشد تا سربلند شویم و خندان.
اولین بهار در شرایط نظامی بودن را تجربه میکنم.
با اطمینان خاطر بیان میکنم که با توجه به تمام فضاهای سبز و پارکهای زیبا در تهران، تا به حال بهاری این چنین دلنشین را در این شهر ندیده بودم. تمام فضای مکان خدمتی من پر از قاصدک و گلهای ریز و رنگارنگ بهاری هست. هفته اول کاملا متعجب بودم از این اتفاق.
هر روز صبح قبل از ساعت 7 مسیر حرکتیِ من در فضای خدمتی از وسط این زیبایی تعریف شده.
تهران و این همه قاصدک؟!!!!
حاضرم شرط بندی کنم با هر کسی که جایی رو معرفی کنه در فضای داخل شهر که پر از این اتفاق های قشنگ بهاری باشه و از این فضایی که تعریف کردم دارای حجم بیشتری باشه.
* دلم برای این فضا تنگ شده بود.
لذت احترام گذاشتن به اشخاص متشخص نظامی،
برای رژه شنبه ها،
حضور غیاب صبح ها،
سلام و احوالپرسی اول صبح بین هم خدمتی ها،
و ...
برای خیلی چیزهای دیگه از داخل محیط نظامی دلتنگم.
- مدت یکماهی میشه که بدلایلی هیچ کدوم از اتفاقات بالا رو تجربه نمیکنم. من همچنان در حال خدمت هستم اما شرایطم متفاوت شده.
- مقدس بودن خدمت تنها به بحث شرعی و اقتداس دینی بر نمیگرده. در واقع احترام خاص مردم یک سرزمین به محاقظین و سربازان وطنشون یک نوعی از اعتبار و اعتماد بنفش ارائه میکنه به محافظ و سرباز میهن و این حتی میتونه از اقتداس دینی هم ارزشش بیشتر باشه.
اصلا گویا خاصیت این دوران اجباری همینه که سرعت گذشت زمان را اینقدر بالا ببره که آدم همش آرزوی تمام شدنش را داشته باشه.
چه فلسفه ای پشت این افزایش سرعت نهفته هست را نمی دونم.
از صبح که بیرون بودم دنبال کار بانکی و کارهای گارانتی ماشین رفتم . بعد هم سری به دفتر زدم تا به یک سری کارهای شخصیم برسم بعلاوه حل کردن چندتا مشکل دفتر که به همه کارها رسیدم جز کار خودم. به هر حال فردا وقت رفتن به محل خدمت هست. تو این ماه باید چهار پنج روزی مرخصی بزنم به بدن تا این تب کارهای دور از خدمتم کمی فروکش کنه و کمی آروم تر بشم.
فردا باید ساعت 5:15 از خونه حرکت کنم و تا الان داشتم خیاطی میکردم و باند روی شلوارم رو با دست دوختم.
چشام در اومد.
کمرم تا شد.
که چی؟! که مثلا ستوان منظم و تمیزی باشم!
دلم می خواد انگشت وسطی دستم رو به سمت خودم بالا بگیرم و با صدای خسته و بی عار بگم: "فاک آپ اَسهول!"
والا با این حس های تخیلیم.
هِ!
در حال حاضر من دیر بیدار شدم و به جای رفتن به محل خدمت به مدت 45 دقیقه هست که با لباس خدمت نشستم دارم نِت گردی میکنم. این چه فازِ غریبیه گرفتم رو نمیدونم!!!!!
خدا کنه دژبان خوبی قسمت من بشه امروز.
به طرز مسخره ای از ساعت چهار بیدار شدم و درجه های لباسم رو آماده کردم و نشستم رو تختم تا هر وقت اراده کردم، برم بیرون از خونه.
اینکه چرا الان 2 ساعته بیدارم و بیخودی نشستم رو نمی دونم فقط می دونم دوست نداشتم از خواب، بیخود و بیجهت بیدار بشم.
دیروز که صبحانه، ناهار، شام نخوردم و الان معدم داره عمق ده هزار متری رو حس میکنه!!!!!!
آخه الان این چه فازیه ؟!
*: فاز تخیلی ای که گرفتم و اومدم اینترنت و دارم بلاگ مینویسم رو کجای دلم بزارم؟ بخدا!!!