باید اعتراف کنم که تمام این مدت علاف شدنم بابت انجام شدن کارهای مقدماتی خدمت مقدس، مثل عالم برزخ شده واسم. خیلی خیلی بی حوصله و بی اخلاقم کرده. چندتا از بهترین دوستان صمیمیم رو از خودم رنجوندم گویا. واینقدر افسرده شدم که حتی روی حرف زدن باهاشون رو هم ندارم و از دلشون نمیتونم دربیارم ناراحتی و کدورت رو!!اگه همینطوری پیش بره فک کنم بعد ازدوره آموزشی به روانشناس نیاز پیدا میکنم بابت مشاوره و اومدن از این وضعیت سردرگمی و ...
داغونما، له له!
هر از گاهی خوبم و هر از گاهی یه تپه ...!
تو یه ماه اخیر تمام آخر هفته ها رو به یک دلیل متفاوت از هفته گذشتش باید بابا و مامان رو میبردم شمال. بعد از تصادف بهمن ماه بابا، سعی میکنم کمتر اجازه بدم تو جاده رانندگی کنه تا وقتی خودمم هستم. الانم که بیکارم، پس مامان و بابا هم خدا خیرشون بده کم نمیزارن و هر هفته برنامه ریزی میکنن واسه بنده!!!
هوایی شدم به شدت. دوباره مست موندن تو شمال شدم. دوباره خمار شب بیداریهای لب دریا شدم و ....!
زده به سرم از اول خرداد یه ماهی برم دزفول تو شرایط سخت زندگی کنم ، همه شرایط رو هم جور کردم اما هنوز این تکلیف خدمت لعنتی مشخص نشده تا بدونم چیکاره ام!
پاراف: این هفته اعتماد به نفس زیر خط فقر هست!