مشهد رو از دست دادم.
حالی که میتونستم ایجاد کنم تا بهتر باشم و نزدیک بشم رو خراب کردم.
شب آخر با اینکه تا آخرین لحظه (یک ساعت قبل پرواز) داخل حرم بودم و 4 ساعتی رو از زمان صبح اونجا گذروندم و تو فضای شب حرم که آدم سبک تر میشه سعی کردم تا بهتر بشم ، باز هم اون حالی که میخواستم بشه نشد.
متاسفانه اصلا راضی نیستم از خودم.
به هر حال مشهد تمام شد و برگشتم تهران و با خستگی بسیار زیاد بابت خوابیدن کمتر از 3 ساعت تو 48 ساعت آخر رفتم دنبال کارهای خدمتم. دچار مشکل شده بود و یکروز کامل دنبال کارهای اداری و از این سازمان به اون ارگان بودم تاتونستم بااسترس فراوون به جایی برسونمش. بعدش هم با تمام این خستگی ها دوست صمیمیم با موتور تصادف کرد و از وقتی شنیدم 48 ساعتی همراهش بودم بابت اینکه مشکلی خدایی نکرده پیش نیاد. بعد از اون هم وقت کردم چند ساعتی بخوابم و کل کارهام رو دایورت کردم. خلاصه به خیر گدشت.
یکشنبه طی تصمیمی سفری 24 ساعته به شمال داشتم و برگشتم تهران.
سه شنبه و چهارشنبه هم به مجردی طی شد تا کارهای خدمتم رو انجام بدم مجددا اما روزی که باید کارت سبزم رو میگرفتم و این دو روز مجردی رو طی کردم، سرور سیستم جامع نظام وظیفه قطع بود و کارم افتاد برای شنبه. یعنی موندن تهران و نرفتن با خانواده به شمال یعنی کشک!
اما روز چهار شنبه یه فایده ای هم ایجاد شد. یکی از دوستانم بعد از 18 ماه از انگلیس برگشت ایران بدون اینکه خبری داده باشه و سریع تماس گرفت که همدیگه رو ببینیم. با سولماز و آرش قرار گذاشتیم و با هم رفتیم به دیدن آیدا. رستوران روکو محل خوبی برای شام خوردن بود و خدا رو شکر بچه ها از پیشنهاد من خوششون اومد و این هم دلیل بهتری بود برای لذت بردن از این جریانات دیدار. کلی حرف زدیم و کلی هم به همدیگه خندیدیم و بعد هم حرفهای جدی تر.
خبری که خوشحالمون کرد خبر خواستگاری سولماز تو این هفته بود. چقدر داریم به سمت جدایی های بیشتر با سرعت پیش میریم. تواین چند سال یاد گرفتم به هیچ چیزی دل نبندم چون هرچیزی تموم میشه یه روزی. سخته واسم و هنوز هم نتونستم حل و فصلش کنم برای خودم اما حقیقت تلخی شده از زندگی. اگر بخوایم بستش بدیم باید بگم که اکثریت چیزها و دلوابستگی های این زندگی تموم میشن. زود یا دیر تر. احتمال اینکه بعد از ازدواج بچه ها شرایط زندگی هر کسی به چه شکلی باشه معلوم نیست و این خیلی سخت تر میکنه جریانات استرس جدایی از همدیگه رو. متاسفانه حقیقت تلخی هست تو جامعه مون.
به هر حال پنج شبنه به سمت شمال حرکت کردم و وقتی به ترمینال رسیدم متوجه شدم که لباسهای آماده کرده برای مجلس رو با خودم نیاوردم و عروسی رو باید با لباس اسپرت سر کنم که تنم کردم. زمانی هم برای برگشتن نداشتم. از لحاظ زمانی در شرایط فشرده ای به سر میبردم. به هر حال به خیر گذشت و رسیدم به مجلس با لباس بهنام که به طرز عجیبی هم سایز من بود. کل مراسم هم با خوشحالی همراه بود و در بعضی از مواقع با بغضی از خوشحالی برای دانیال و هدی.
از حاشیه های مجلس مهمترینش فعال شدن مادر من و مادر داماد برای نشون دادن دختری که به اصطلاح جامعه برای من نشون کرده بودن به عنوان یک گزینه ازدواج طی شد اشاره کرد. خیلی خندم گرفت از این حرکتشون. سعی کردم با احترام و آگاه به اینکه نباید تو ذوقشون بزنم برخورد کنم. با خنده و طنز سعی در خارج کردن فضا از جدیت مطلق داشتم. فکر کنم تا حدی موفق بودم. البته اونها هرگز خسته نمیشن از سوق دادن من به سمت ازدواج اما من هم میدونم که کمتر پیش می یاد که بتونن چنین شرایطی رو ایجاد کنن و من رو وادار به حضور در این بحث ها کنن پس با خیال آسوده میشه نفس کشید. فقط باید هوشیار بود کمی!;)
فعلا باس آماده بود برای جان به کف شدن برای وطن!
تا کمتر از 7 روز دیگه من یه سرباز میشم جون به کف!