...
(چه لبخندی ناگهانی ای).
چه فلسفه ای داشتم حتی برای خوردن.
معدم لولو داشت به تعبیری.
الان پیر شدم یا شاید سَــرد که دیگه از اون احوال هیچ خبری نیس!؟
بودن در خانه در روزهای جمعه همیشه برای من کسالت آور بوده و هست. فرقی هم ندارد در چه حالتی باشم (در استراحت یا انجام دادن کاری). قبل تر ها روزهای جمعه با دوستان میگذشت. دوستانی با اکیپ های مختلف. یک روز با اکیپ قدیمی باقی مانده از دانشگاه و در تهران ساکن، یا اکیپ دوستان قدیم نیمرخی، یا اکیپ صمیمی و دوست داشتنی 7نفره خانوادگیمون (محمد، سمیه، لیلی، خواهران آذی، سحر ). بعضی اوقات هم با دو اکیپ در دو نوبت مختلف زمانی برنامه. به پارک، مهمونی، سینما، صرف شام یا ناهار در بیرون از منزل ها، تهران گردی، جنگل لویزان یا چیتگر و ...!
اما به مرور زمان و اتفاقات زندگی افراد این اکیپ ها، تمامی آن برنامه ها هرازگاهی شد و برخی از اکیپ ها هم که کلا بدلیل ورود تعداد زیادی از بچه ها به زندگی های جدیدشون و به دلیل های ساده تصمیم به جدایی از گروه گرفتن و منحل شد.
به هر حال و با این تفاصیر بازهم صبح های جمعه اکثرا نیروی منفی ای به من تزریق میکرد که اگر برنامه ای کنسل می شد چنان آشفته ام میکرد که کل هفته شاید تحت تاثیرش بودم.
مدت ها بود در تنهایی سر میکردم و این جمعه ها بازهم معضلی شده بود.
تا اینکه تصمیم گرفتم خودم باشم و اگر کسی همراهم شد که بهتر و اگر نشد اصلا برایم مهم نباشد چون به غایت به خودم اثبات شده که باید یاد بگیرم اصراری به اشتراک گذاری حس های خوب به دیگران نداشته باشم. در سال گذشته بارها و بارها سوءتفاهم افراد در این زمینه آزردگی خاطر برایم به همراه داشت و دیگر اصراری به این ماجرا ندارم. (بعدا شاید در اینباره حرفهایی بزنم از جنس تجربه)
چند وقتی هست که صبح های جمعه مثل روزهای دیگر هفته ساعت 5:30 بیدار میشوم و آماده برای رفتن به بیرون از خانه.
این برنامه به صورت ثابت خود شامل پیاده روی صبحگاهی و ورزش می شود اما ممکن است برخی از مواقع کوه نوردی در آن قرار گیرد.
هر روز با خریدن یک نان گرم، خامه شکلاتی و به همراه داشتن موزیک پِلِیِر سفیدم (کادو تولد از طرف دوستان در سال 89) به چیتگر رفته و پس از پارک کردن ماشین به مدت 2 تا 3 ساعت پیاده روی و دویدن (گامهایی با سَر قدم های کوتاه و در بازه زمانی بیش از نیم ساعت ممتد) میکنم و کل فضاهای خارج از دسترس خودرو و موتور سیکلت در چیتگر را طی میکنم و لذت هوای با صفای محیط جنگلی را می برم. حس های بسیار بسیار خوبی به همراه دارد برای من. نکته جالب این موضوع بی اهمیت بودن تنهایی من شده در این برنامه. در روزهای نخست احساس می کردم تنهایی آزار دهنده هست در این برنامه اما به تجربه و تکرار این اتفاق در اکثر این جمعه های خوب، می بینم که دیگر برایم فرقی ندارد. در انتهای برنامه با رسیدن به ماشین (که درکنار دکه دوست داستنی فاز2 پارک شده) با خرید چایی تازه، صبحانه ای لذیذ در دامان طبیعت خورده و کم کم به خانه بر میگردم با همراهی صدای موسیقی پخش شده از داخل ضبط خودرو.
امروز قرارم بر این بود که برنامه ام را به لویزان منتقل کنم اما بدلیل برنامه بعدی روزم (رفتن به باشگاه اسب سواری استادیوم آزادی) و بدلیل کمبود وقت برای پیاده روی تصمیم به کنسل کردن برنامه در لویزان گرفتم و به چیتگر رفتم.
دارم فکر میکنم کم کم یک لباس ورزشی جدید برای خودم بخرم. درذهنم لباس سفید با رگه های رنگ سبز فسفری و یا لباس کاملا مشکی مات (ذغالی) یا یک همچین چیزهایی نقش بسته.
فعلا که در حد فکر کردن محدود هست.
روز خوبی بود پر از حس های خوب!
در مجادله با سردردها، گلو دردها، اعصاب داغون، تب و لرزها و ....
*: 48 ساعته پیچیدم لای پتوهای متعدد و تو اتاقم درازکشیدم و عرق میریزم و از گلو درد ناله میکنم. وقتی مریض میشم کسی نباید شوخی کنه با من چون آستانه تحمل اعصابم زیر خط فقره اما بعضیها این شرایط رو درک نمیکنن و فکر میکنن آدم داغدیده ای هستم که باید خنده رو لبام بیارن!! خنگا!!
پباده روی تو بارون.
برخی اوقات این اخلاق های متاثر از حرفها و نگاه های عوام (خاله زَنَکانه) اطرافیانم را درک نمیکنم.
مشکل دارم با این تفکراتی که اکثرا می دانند اشتباه است اما هیچ منطقی در تاییدش ندارند جز اینکه "زشته! مردم این حرف را میزنند" و یا "مردم چی میگن؟!" و یا "درک کن پسر! زشته، غلطه، پشت سر فلانی حرف در میارن" و ...
باور کنید تمامی این حرفها از فعل "غیبت" سرازیر می شود. عادتی که اصلا درک نمیکنیم که در این دینی که دَم از آن می زنیم حرام اعلام شده است و بازخورد شخصی ای ندارد و کاملا اجتماعی است. آقا جان، خانم جان لااقل اگر بر انجام فعل گناه و حرام اصرار دارید فعل حرامی را انجام دهید که شخصی باشد و بازخورد اجتماعی پیدا نکند.(این مطلب تایید و تشویقی بر انجام فعل گناه و حرام نیست. تاکید میکنم).
به راحتی پشت سر این و آن حرف میزنیم و تحلیلی بر مسائلشان در بین دیگران داریم. این که نشد کار. جامعه گُهی درست کردین ایها الناس. کمی به فکر اخلاقیات باشید ای مریدان علی و عزاداران حسینی و متوسلین به همه مقدسات ادیان مختلف در ایران.
ممکن است به هزار و یک دلیل که برای ما قابل درک نیست دو نفر آدم به این نتیجه برسند که ادامه زندگی در کنار همدیگر برایشان مقدور نیست. اصلا منطقی یا غیرمنطقی فرقی نمیکند. به جای ارضاء حس های انسان دوستانه و کنجکاوی خود و حرف زدن با همدیگر راجع به این موضوع اگر از نزدیکان این طرفین هستید راهی، فکری، دیدگاهی چیزی برای روشن شدن زوایای دیگر این تصمیم برای طرفتان داشته باشید تا شاید زاویه و دیدگاهی که شما برایش شرح می دهید را به تفکر ننشته باشد و کمی بهتر و بیشتر فکر کنید . در صورتی که جواب مثبتی دریافت نکردید دیگر منتی برگردن آنها نداشته و بعد از تلاش منطقی و با احترامتان سعی کنید طرفین را درک کنید و به تصمیمشان احترام بگذارید و هرگز حرفشان را (حتی به عنوان دلسوزی و همدردی با وابستگانشان) در محفلی نزنید و حریم خصوصی افراد را نقل مجلستان نکنید.
شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.
آنچه بر خود می پسندید ، بر دیگران هم بپسندید.*
قبول بفرمایید جامعه امروزی در بیشتر نقاطش نقش این حرکات قومی کمرنگ شده است. پس بهانه حرکات و سیاست های اتخاذ شده قدیم را نداشته باشید برای حل این معضل در بین آشنایان خویش. اگر در اقوام خود بزرگتری، ریش سفیدی، انسان مغزِ پُر تری دارید که احترامش بر همه واجب است و جایگاه والایی دارد به او اطلاع دهید تا یک فرد با درایت بتواند این مشکل را حلاجی نموده و راهکاری برای حل آن داشته باشد نه اینکه همه بزرگتری را پیش بگیرید و بخواهید خودی نشان دهید و با اعصاب طرفین بازی کنید و شان بزرگتری را پایین بیاورید.
پی نوشت: جامعه ما هنوز نمی تواند درک کند که طلاف حکمی بر ابطال زندگی فرد نیست.
جامعه ما هنوز نمی داند که این حق قانونی و شرعی یعنی چه. در تقابلی میان شرع و عرف مانده است. البته عرف حال خیلی از مسائل را حل کرده است(به عنوان مثال دیدن یک روسپی یا خیابان گرد کاملا عادی شده و کمتر کسی عکس العمل شخصی ای نسبت به این موضوع نشان می دهد و یا کودکان کار و ....) اما به زن مطلقه که می رسد...!!!! به موضوع طلاق که می رسد انگار به ارکان الهی دارد بازی می شود و ....!
جامعه ما هنوز نیاز به زمان بسیار بسیار زیادی دارد تا درک کند حق یعنی چه و ...
----------------------------------------
*: فرمایشی از پیامبر اعظم (ص)
اصلا گویا خاصیت این دوران اجباری همینه که سرعت گذشت زمان را اینقدر بالا ببره که آدم همش آرزوی تمام شدنش را داشته باشه.
چه فلسفه ای پشت این افزایش سرعت نهفته هست را نمی دونم.
از صبح که بیرون بودم دنبال کار بانکی و کارهای گارانتی ماشین رفتم . بعد هم سری به دفتر زدم تا به یک سری کارهای شخصیم برسم بعلاوه حل کردن چندتا مشکل دفتر که به همه کارها رسیدم جز کار خودم. به هر حال فردا وقت رفتن به محل خدمت هست. تو این ماه باید چهار پنج روزی مرخصی بزنم به بدن تا این تب کارهای دور از خدمتم کمی فروکش کنه و کمی آروم تر بشم.
فردا باید ساعت 5:15 از خونه حرکت کنم و تا الان داشتم خیاطی میکردم و باند روی شلوارم رو با دست دوختم.
چشام در اومد.
کمرم تا شد.
که چی؟! که مثلا ستوان منظم و تمیزی باشم!
دلم می خواد انگشت وسطی دستم رو به سمت خودم بالا بگیرم و با صدای خسته و بی عار بگم: "فاک آپ اَسهول!"
والا با این حس های تخیلیم.
باس چشمام رو ببندم و از فضا استفاده کنم.
*: دوست هم ندارم با بوی اسپری این فضا رو خراب کنم. فردا هم روز خداست و میشه از پالتو و لباسام بوی چوب و دود آتش رو خارج کنم به زور رایحه مصنوعی دست بشر.
*: امروز عصر خواستم یکی ازدوستان بسیار قدیمی ام رو با خانومش ببینم و بعد از دو هفته ندیدنشون مدتی را در کنار هم سپری کنیم. گفتن یکی از دوستان خانومش از دبی اومده و چیتگر هستن. من هم رفتم اونجا تا ساعتی رو در کنار هم باشیم. بماند که 6نفر دیگه از دوستانشون هم به ما پیوستن.
هوا سرد بود و نیاز به آتشی بود که گرم بشیم. در گذشته چوبهای سطح جنگل در کنار منقلهای آماده تعبیه شده در جنگل جمع آوری می شد تا هم محیط جنگل تمیز باشه و هم از چوبهای بی مصرف سطح جنگل استفاده مفید بشه. اما گویا این برنامه مدتی هست که متوقف شده (حالا چه دلیلی داشتن رو نمی دونم). در به در دنبال چوب بودیم و بالاخره آتشی جزیی به راه انداختیم و کُنده ای هم پیدا کردیم که خیلی خوب بود برای گرم شدن اما مشکل اصلی نمدار بودن چوب بود و باید با شعله کم و کوچک آتش کنده هم نمزدایی می شد تا شعله بگیره. حدودا یکساعتی با تولید باد برای نیمچه آتشمان به زور سعی در حفظ همین روزنه امید و خشک کردن کُنده و شعله ور شدنش داشتیم که در تمام این مدت چیزی جز دود (حاصل از خشک شدن چوب نمدار) نصیبمان نشد.اصلا "حسین" جنس غمش فرق میکند. این راه عشق پیچ و خمش فرق میکند!
*: حسرت دارم. حسرتی که گفتن دلیلش هم کراهت داره. امسال هم از دست دادم این ایام سوگواری رو. امسال هم با اینکه سید هستم و عذادار باید باشم اما...! خدایا ببخش و لطفی بکن بر این بنده احمقت و برگردونش به دامانت.