نوشته ها

مکانی برای تنهایی، خواندن، نوشتن و به اشتراک گذاشتن

نوشته ها

مکانی برای تنهایی، خواندن، نوشتن و به اشتراک گذاشتن

نم نم بارون و ...

دلم میخواد بزنم بیرون و با ماشین برم بام، دربند یا شایدم پارک جمشیدیه!

حتی میشه رفت تو بلوار کشاورز راه رفت. ای کاش لویزان یا چیتگر هم بعد از 12 باز بودن. ای کاش!!!

دلم میخواس زیر این بارون اینقدر راه برم و راه برم که از بی حس شدن ماهیچه هام بفهمم وقته رفتنه نه از سیر شدن تنفس این هوا یا خیس شدن یا ارضاء این حس.

تو راه برگشت هم می شد برم کله پاچه بخورم بعد از مدتها و بیام خونه. در رو ببندم و برم زیر پتو !

دوس دارم برم و وقتی برگشتم خونه از سردرد تا چند ساعت بیهوش بشم. اصلا هم مهم نیس واسم که عوارض این سردردِ کِی تموم میشه. اصلا و ابدا مهم نیس!

آخه این بارونه رو دوس دارم. این بارونه همونیه که مدتهاس منتظرشم. مدت هاس. 

بارون ها هم شخصیت دارن، همه شبیه هم نیستن. این بارونه با من جور در میاد. دوس دارم عشق بازی با اینو. دوس دارم تو وجودم داد بزنه، تنهاییه بیدارشه و بشکنه و بریزه بیرون. دوس دارم بلرزم و دستی نباشه بگیرتم و حسی نباشه که بدزدتم. دوس دارم اون لحظه رو! میخوامش الان!

ای کاش.

ای کاش می رسیدم به اون لحظه. معلوم نیس تا کی این بارونه میخواد بمونه تهران. امشب خوبه واسه باهاش بودن!

دوس دارم، دلم می خواد اما ...


صدای ریز و درشتِ بارونه می یاد. پنجره اتاقم تا ته بازه!

صدای ریز و درشتِ بارونه می یاد، صدای نبض ساعتم و صدای نبض خودم. اینقدر که تعداد نبضش زیاد شده داره در میاد از بدنم. فک میکنم بابت موضوعی داره موجودیتش رو به بارون و شماته ساعت به رخ میکشه!

انگار که میخواد بگه هنوزم سرپاس و ...



-بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد ...


غیبت

اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی ست
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی ست
سینماهای شیراز پر از تماشاچی ست
که حتما ردیفی از آن خالی ست
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید کسی در چشم من است،
که رفته از چشمم
نمی دانم ...


-بیژن نجدی-

و همچنان می تازی!

وقتی برای بار دوم در 2 هفته اخیر خوابت را دیدم!


و ...

آغاز مجدد سفرهای کوتاه من

بالاخره بعد از مدتها (تقریبا 4ماه) تونستم به یه سفر برم.

سفری 20 ساعته به اصفهان با برنامه ریزی بسیار فشرده و بسیار شاد.

هدف شرکت تو مراسم عروسی یکی از بهترین دوستانم بود.
همسفرای من تو این سفر دو تن از دوستانم بودن که خودشون 2سالی هست که ازدواج کردن با هم.

خیلی خوش گذشت با اینکه تو رانندگی جاده خسته شدم و تقریبا 32 ساعتی نخوابیده بودم اما دوست داشتم حتی اون خستگی رو.

حالم بهتر شده.

بهتر از قبل.


تنهایی

تنهایی

زمستانِ « سیبِری » است انگار

استخوان می‌ترکاند لاکردار!‏


-رضا کاظمی-

القصه

باز هم قصد سفر کردم و بازهم اتفاقی افتاد که برنامه سفر نرفتن من برای 4ماه متوالی ادامه داشته باشه.

اینبار نیم ساعت قبل از رسیدن به ترمینال!!!
این پرونده تا کِی ادامه داره خدا میدونه!

4ماهه از این خراب آباد بیرون نرفتم!

برای من که حتی سفر یکروزه در هر ماه را باید تجربه میکردم!


کم کم دارم به آداپته میشم گویا!

تو هستی که ...

تو
رنگ می دهی
به لباسی که می پوشی

بو می دهی
به عطری که می زنی

معنا می دهی
به کلمه های بی ربطی
که شعرهای من می شوند…

حس سنگین من

با تجربه شرکت در جلسه تبادل اموال و ایفای نقش شهود بعد از جدایی دو زوج! 

وصف عاشقانه ات

و راه‌رفتن تو طوری بود
که باغ‌ها با نخ پیراهن‌شان مشغول می‌شدند
تا چشم‌شان به شما نیفتد
و شرمنده‌ی خود نباشند...



-تکه‌ای از شعر: شمس لنگرودی-

لمس کنید

سالها پیش گفته ام و هنوز هم ایمان دارم؛

فاصله گرفتن از آدمهایی که دوستشان دارید بی فایده است زمانه به شما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نیست