نوشته ها

مکانی برای تنهایی، خواندن، نوشتن و به اشتراک گذاشتن

نوشته ها

مکانی برای تنهایی، خواندن، نوشتن و به اشتراک گذاشتن

خودگـُــریزی

اینقدر ذهن خودم رو درگیر مزخرفات زندگی کردم و اینقدر به گناه و معصیت تن دادم که می ترسم از فکر کردن به خودم.

به نوعی احساس خاصی نسبت به خودم ندارم.

از احساساتم می ترسم جدیدا.

از وارد شدن به رابطه ای جدید که هیچ ، حتی از ورود به مبحث فکر کردن راجع به شخص هم هراس دارم.

مزخرفتر از این نمی شدم.

فکر چنین روزهایی حتی در کابوس هایم هم راهی نداشت.

لعنت به من و به سُست بودنم.

لعنت!

بنفشه های این روزها

چه نسلی شدیم!
بهاری (نماد ارجح بهار رنگ سبز است) که پشت زمستان مانده تعبیری نبود که ساده ازش عبور کرد.
شادی هایمان به همراه خاک و پرچم وطن پایدار.

ببار ای ابر بهار

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار 
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


شکر که پروردگار هنوز با طبیعت زیبایش در آنی حول حالنا میکند ما را.


هرچی آرزوی خوبه مالِ تو

دلم تو را میخواهد که تو هم درگیـــر زندگی ای هستی که نمی توان با تو باشم.

دیشب، بهترین لبخند این مدت را با تو داشتم.

مطمئنا خودت هم نمی دانی.

خیلی ساده بود.

زمانی که ادامه ترانه پیامکی من را در جواب فرستادی.



باید عادت کنم که خوبان همه می روند.

با خودم عهد کردم تا زمانی که میدانم با کسی در ارتباطی به تو چیزی نگویم.

سادگیت را میپرستم.

اجباری در زندگی

کلافه می شم وقتی میبینم تو رابطه یکی از طرفین کلا احساس میکنه باید دیگری دنبالش باشه.

داره باورم می شه که تنهایی بهتره.

انگـــار زندگی آدم رو مجبور میکنه به باورهای اشتباه رایج.

نیمه پُر رو دیدن یعنی همین

تازه به قدرت شونه هام و تحمل وزنشون پی بردم.

بعد از مدتها رفتم آرایشگاه تا کمی از حجم موهام کم کنم. خودم دچار عذاب وجدان شده بودم و چندروزی بود باخودم حرف میزدم که "مگه سرباز هم اینقدر مو باید داشته باشه؟!"
آقای آرایشگر بالبخند همیشگی و خونسردی پای راستش رو روی شونه راست من و پای چپش روهم روی شونه سمت چپ من قرار داد و با همتی وصف نشدنی اقدام به ریدن بر روی سر بنده نمود.

با تشکر از خانواده رجبی واقعـــا.

نگاهی به درون خودم

تو باعث شدی که توی قلبم نمی ره نفرت!



- بسط به تمام زاویه های درونی.

پیرزنی که اَپلای کرد

دوستان زیادی از دوره دانشگاه برام موندن. دوستانی که بعد از خروج از دانشگاه ارتباطم را ادامه دادم با آنها و با برخی حتی بیشتر از دوره دانشگاه ارتباط دارم.
به نسبت تعداد افرادی که در دوره دانشگاه در هر سه دانشکده میشناختم درصد کمی به حساب می یان اما خوب اینطور هم نبود که با هرکسی که سلام و علیکی داشتم دوست بوده باشم تو دانشگاه.
امروز بعد از مدتها (تقریبا 6ماه) یکی از این دوستان رو دیدم.
برای کارهای خروجش از کشور به تهران اومده بود تا یه سری کارهای اداری سفارت کشور مربوطه رو انجام بده. مدتها بود منتظر این ویزای تحصیلی برای مقطع دکتری بود. زمان رسیدنش به تهران مصادف شده بود با آزاد شدن چند ساعته من. از تهرانپارس که سوار ماشینم شد حدودا 1:30 زمان در طول مسیر تا میدان قزوین رو با هم حرف زدیم.
خوبیه این آدم اینه که خیلی راحت با هم دوست هستیم و خیلی راحت با هم حرف میزنیم. معمولا در بیشتر مشکلات و اتفاقهای شخصی و اجتماعیش با من همفکری میکنه و حرف میزنیم. دوستِ خوبی برای هم هستیم فک کنم. زمانی هم که برای فوق لیسانس خارج از ایران به سر میبرد معمولا حداقل ماهی یکبار با من تماس تلفنی داشت و چندین بار در ماه با هم ارتباط چت داشتیم و حرف میزدیم. 

جالب اینجاس که هیچ علاقه ای به ادامه تحصیلات عالی ریاضی نداشته اما داره پی.اچ.دی میگیره. اوائل در مقالات علمی ای که تو دوره لیسانس ارائه داده بود تو باشگاه پژوهشگران مشورت زیادی (در زمینه ارائه و طی مسیر برای بهتر شدن) مقاله دادم بهش. خودم خندم میگیره که چرا من خودم ادامه ندادم و کشیدم بیرون از ادامه.

این آدمها کسایی هستن که همیشه به علم ریاضیات من اعتقاد داشتن و تو دوره دانشگاه (مخصوصا این آدم) حرص میخوردن از عدم توجهم به زمان و درس. (اعصابم به هم ریخت دوباره).

تنها موردی که راجع به این آدم اذیتم میکنه این هست که نمی دونه کجاداره میره. اصلا آینده واسش روشن نیست که داره دکترا میگیره و نمیدونه با این مدرک میخواد کجا و چیکاره بشه. از طرفی خیلی خیلی در برخی موارد ضعیف عمل میکنه و نمی تونه از افسردگی و کِسِلی خودش رو دور کنه. اما در کل همت خوبی در بیشتر موارد داره (جزموارد شخصی).

خیلی سعی کردم حداقل در طی این سه سال  گذشته کمی به پله بالاتری تو این زمینه ها منتقلش کنم . خیلی مواقع کلا تا چند وقت جواب تماس هاش رو نمیدادم چون واقعا به هم ریخته بودم با کارهاش و اینکه میدیدم پسرفت میکنه. اما به هر حال به قول معروف "کج دار و مریز" تا الان ارتباط داریم و تو این مدتی هم که ایران اومده مصادف شده با شروع خدمت من. تو 9ماهه اخیر برای بار دوم هست که همدیگه رو میبینیم.
این هم یکی از دوستان خوب من هست با تمام خصوصیات اعتقادی و شخصیش. 
دوست خوبیه.

*این پست اصلاح شده*

- تو ادبیات کلامی بینمون من همیشه بهش میگم "پیرزن" چون مُسِن فکر میکرد و میگشت.(الان باز بهتر شده)


( این کامنت یکی از دوستانه قدیمیه من هست راجع به این پست:
«دانشمند عزیز "کج دار و مریز" یعنی نصفه و نیمه.. یعنی هم کج نگه داشتن ظرف و هم نریختن آن.. اون وقت "کج دار و مریض" رو خودت معنی کن برامون لطفا!!»
در جواب باید بگم تعارفی ندارم و ترسی هم ندارم. واقعا سطح مطالعاتیم اومده پایین. بی تعارف با اینکه معنای اصطلاح رو میدونستم از ضعف نگارش هیچ شکی در نوشتن اصطلاح برام بوجود نیومد. ممنونم ازت.)

دیدارو

داشتم به دیدارو فکر میکردم.
به سیب زمینی پنیر.
به سوپ عالی با کمی پنیر پیتزا داخلش.
به سرمای هوا و برفایی که اون موقع میومد.

...

(چه لبخندی ناگهانی ای).
چه فلسفه ای داشتم حتی برای خوردن.
معدم لولو داشت به تعبیری.
الان پیر شدم یا شاید سَــرد که دیگه از اون احوال هیچ خبری نیس!؟

غزلی از دل

گاه آرامم و گاهی نگران ، دنیایم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست


-رضا نیکوکار-