- نگرانی و دلواپسی از اتفاقی که داره برای 4 تن از عزیزانم می افته.
- دلتنگی خاص برای دیدن (ز) و علاقه ای که سعی در کنترلش دارم تا (ز) را آزرده نکنه .
- پا درد و کوفتگی جسمی از برای فشار جسمانی این مدت.
- هوس شب گردی با آزادی کامل.
- تردید برای تماس با (ز).
- خوشحالی از برای حرف زدن با یکی از دوستان که 8ماه پیش بدلیل کدورت از هم دور بودیم و رفع کدورت گذشته.
- دلتنگی از برای دیدن شاهزاده لیلی خانوم خودم و شنیدن عمو عمو از زبون شیرینش.
- حسرت نداشتن اختیار زمان زندگی خودم در این روزها و در اختیار سازمان بودن.
- کسالت از فضای مزخرف پیش آمده در جامعه مجازی و خوندن مطالب تکراری و بی ارزش (اکثرا) به دفعات بسیار بسیار بسیار نجومی!!!!!!
- لذت کشیدن سیگار سر پست نگهبانی تو پادگان و شب رو به صبح رسوندن.
- کل کل کردن با فرمانده و افسر آموزش لُر و خنده های ناگهانی و غیر ارادی از حجم سادگی این آدمها.
-تنفر از فرمانده گردان (البته سرپرست گردان صحیح می باشد) و از برای شادی روح ایشان ارسال آنچنانی ناسزا خدمتشان به محض شنیدن نامش یا منصبش در داخل و خارج پادگان.
- لذت داشتن استخر روباز در پادگان و استفاده از اون
- یادآوری آدمهایی (تعدادشان به 2 رقم هم نمی رسد) و لبخند بی اختیار روی لبهای بسته و آه کشیدن ساده و دعای خیر کردن برای آیندشون و تمام شدن یادآوری .
- و ...
رژه ملی مان هم تمام شد.
البته نام ملی گویا برای ما ایرانی ها ضرر داره که هزارتا اسم دیگه به فکرمون میرسه جز این اسم.
به هر حال باید عرض کنم که رژه هفته دفاع مقدس در مقابل حرم معمار بزرگ انقلاب توسط تمام نیروهای نظامی انجام شد. بنده نیز در آن حضور داشتم درلباس یک سرباز از ارتش ایران.
می تونم بگم که رژه واقعا حس خوبی داره. با تمام سختی هایی که داره اما لذت بودن درنظام رژه و اجرای رژه بسیار زیباست.
هر چه که در آموزشی به صدقه سری ماه رمضان خوردیم و خوابیدیم تو این 20 روز از فلانمون در آمد. تمرین رژه با تمام تجهیزات علی الخصوص جلیقه مخصوص که تو گرمای شهریور دقیقا مثل گِن لاغری عمل میکرد و روزی 6 ساعت حداقل تمرین رژه میتونست خوشی های گذشته را از فلان فلانمون هم بکشه بیرون . با تمام سختی هایی که بود من همین جا اعلام میکنم که مطمئنا تا آخر خدمت دلم برای رژه تنگ خواهد شد. تا آخر خدمت دیگه هرگز چنین رژه رسمی و جدی ای رو لمس نخواهم کرد.
*: راجع به تجربه های این روز و حرفهایی که دارم نسبت به این اتفاقات به دلایلی فعلا نمیتونم چیزی بگم.8
مشهد رو از دست دادم.
حالی که میتونستم ایجاد کنم تا بهتر باشم و نزدیک بشم رو خراب کردم.
شب آخر با اینکه تا آخرین لحظه (یک ساعت قبل پرواز) داخل حرم بودم و 4 ساعتی رو از زمان صبح اونجا گذروندم و تو فضای شب حرم که آدم سبک تر میشه سعی کردم تا بهتر بشم ، باز هم اون حالی که میخواستم بشه نشد.
متاسفانه اصلا راضی نیستم از خودم.
به هر حال مشهد تمام شد و برگشتم تهران و با خستگی بسیار زیاد بابت خوابیدن کمتر از 3 ساعت تو 48 ساعت آخر رفتم دنبال کارهای خدمتم. دچار مشکل شده بود و یکروز کامل دنبال کارهای اداری و از این سازمان به اون ارگان بودم تاتونستم بااسترس فراوون به جایی برسونمش. بعدش هم با تمام این خستگی ها دوست صمیمیم با موتور تصادف کرد و از وقتی شنیدم 48 ساعتی همراهش بودم بابت اینکه مشکلی خدایی نکرده پیش نیاد. بعد از اون هم وقت کردم چند ساعتی بخوابم و کل کارهام رو دایورت کردم. خلاصه به خیر گدشت.
یکشنبه طی تصمیمی سفری 24 ساعته به شمال داشتم و برگشتم تهران.
سه شنبه و چهارشنبه هم به مجردی طی شد تا کارهای خدمتم رو انجام بدم مجددا اما روزی که باید کارت سبزم رو میگرفتم و این دو روز مجردی رو طی کردم، سرور سیستم جامع نظام وظیفه قطع بود و کارم افتاد برای شنبه. یعنی موندن تهران و نرفتن با خانواده به شمال یعنی کشک!
اما روز چهار شنبه یه فایده ای هم ایجاد شد. یکی از دوستانم بعد از 18 ماه از انگلیس برگشت ایران بدون اینکه خبری داده باشه و سریع تماس گرفت که همدیگه رو ببینیم. با سولماز و آرش قرار گذاشتیم و با هم رفتیم به دیدن آیدا. رستوران روکو محل خوبی برای شام خوردن بود و خدا رو شکر بچه ها از پیشنهاد من خوششون اومد و این هم دلیل بهتری بود برای لذت بردن از این جریانات دیدار. کلی حرف زدیم و کلی هم به همدیگه خندیدیم و بعد هم حرفهای جدی تر.
خبری که خوشحالمون کرد خبر خواستگاری سولماز تو این هفته بود. چقدر داریم به سمت جدایی های بیشتر با سرعت پیش میریم. تواین چند سال یاد گرفتم به هیچ چیزی دل نبندم چون هرچیزی تموم میشه یه روزی. سخته واسم و هنوز هم نتونستم حل و فصلش کنم برای خودم اما حقیقت تلخی شده از زندگی. اگر بخوایم بستش بدیم باید بگم که اکثریت چیزها و دلوابستگی های این زندگی تموم میشن. زود یا دیر تر. احتمال اینکه بعد از ازدواج بچه ها شرایط زندگی هر کسی به چه شکلی باشه معلوم نیست و این خیلی سخت تر میکنه جریانات استرس جدایی از همدیگه رو. متاسفانه حقیقت تلخی هست تو جامعه مون.
به هر حال پنج شبنه به سمت شمال حرکت کردم و وقتی به ترمینال رسیدم متوجه شدم که لباسهای آماده کرده برای مجلس رو با خودم نیاوردم و عروسی رو باید با لباس اسپرت سر کنم که تنم کردم. زمانی هم برای برگشتن نداشتم. از لحاظ زمانی در شرایط فشرده ای به سر میبردم. به هر حال به خیر گذشت و رسیدم به مجلس با لباس بهنام که به طرز عجیبی هم سایز من بود. کل مراسم هم با خوشحالی همراه بود و در بعضی از مواقع با بغضی از خوشحالی برای دانیال و هدی.
از حاشیه های مجلس مهمترینش فعال شدن مادر من و مادر داماد برای نشون دادن دختری که به اصطلاح جامعه برای من نشون کرده بودن به عنوان یک گزینه ازدواج طی شد اشاره کرد. خیلی خندم گرفت از این حرکتشون. سعی کردم با احترام و آگاه به اینکه نباید تو ذوقشون بزنم برخورد کنم. با خنده و طنز سعی در خارج کردن فضا از جدیت مطلق داشتم. فکر کنم تا حدی موفق بودم. البته اونها هرگز خسته نمیشن از سوق دادن من به سمت ازدواج اما من هم میدونم که کمتر پیش می یاد که بتونن چنین شرایطی رو ایجاد کنن و من رو وادار به حضور در این بحث ها کنن پس با خیال آسوده میشه نفس کشید. فقط باید هوشیار بود کمی!;)
فعلا باس آماده بود برای جان به کف شدن برای وطن!
تا کمتر از 7 روز دیگه من یه سرباز میشم جون به کف!
بیخوابی زده بود به سرم.
کل خانواده خسته بودن و خوابیدن. ساعت 11 بود که از محل اسکان خارج شدم.رفتم داخل محوطه بسیار سرسبز و زیبای اینجا تا ببینم تصمیمی میتونم در خصوص خواب بگیرم یا نه. پرس و جو کردم که نزدیکترین مغازه برای تهیه سیگارم کجاست. فاصله زیاد بود با پای پیاده. زنگ زدم به تاکسی بیسیم و سفارش تاکسی دادم. هوا عالی بود.خنک با بوی گلهای بلوار فرودگاه مشهد. یه راننده خوش اخلاق و خوش خلق با ماشینی تمیز و خوب. سوار شدم گفتم به سمت حرم حرکت کنه. تو راه هم سیگار خریدم. یه نخ کشیدم تا رسیدیم به حرم.هوای واقعا عالی بود.
از ورودی باب الجواد (اینطوری نامگذاری کردند) وارد شدم. تو محوطه بزرگی که دور حرم سابق ساختن حوضی بود. وضو رو همونجا گرفتم و رفتم به سمت محوطه قدیمی حرم. از صحن گوهرشاد وارد شدم. با همه خادمین سلام میکردم و با لبخندی : "خسته نباشین، شبتون بخیر"
همشون انرژی خوبی داشتن و انگار که هرچی به سمت حرم میری مانع های زیادی هست تا کوله بار سنگینت رو تیکه تیکه بندازن پایین و وقتی به حرم امام رسیدی سبکِ سبک شده باشی تا بتونی دل بدی. همشون لبخندای خوب داشتن. خوش بو بودن. انرژی دوس داشتنی ای داشتن واسه امشب من. وارد حرم شدم و طبق عادتم تنها دستم رو به یکی از گوشه های ضریح رسوندم و رفتم تو صحن گوهرشاد نماز از طرف همه بخونم.
بعد رفتم تو مسجد گوهرشاد و چند دقیقه ای همه معماری زیبای این مسجد رو حسابی دیدم. لذتی داره واقعا. اونجا هم نمازی خوندم و کم کم اومدم بیرون. هیچ عجله ای نداشتم. فارغِ فارغ بودم از هرجا. به بیرون که رسیدم سیگاری روشن کردم و نوشابه پپسی خوردم و کمی پیاده تو خیابونا راه رفتم تا تصمیم گرفتم ماشین بگیرم.
تصمیم اجرا شد و با یه سواری به سمت فرودگاه اومدم .
شمال یه فضای اعتیاد آوری داره که نمیتونم مقابله کنم باهاش.
مخصوصا وقتی تو بهار نیمه ابری و خنک میشه درد خماریش تو روح آدم بیشتر میشه.
دو روزی میشه اومدم اینجا.
جای خاصی نرفتم هنوز جز دیدن عزیزانم. فکر هم نکنم به لب دریا رفتن و جنگل رفتن طبق رسمهای شخصی خودم، برسم.
اینکه بشینی گوجه سبز تازه از درخت چیده شده بخوری و به کارهای اینترنتی خودت برسی خوبه و تو شمال با این هوا خیلی حس خوبی به آدم میده.
متاسفانه برخی اوقات به این نتیجه میرسم که ما ایرانیزه اخلاقی افتضاحی داریم.
با ادبیات مناسب، با برخورد منطقی بابت موضوعی بین دو فرد جوان، با شرح زیان و ضرر و راه طی شده در رابطه از هر نوعی(رابطه عشقی مطرح نیست)، و زنجیره های مناسب برای روشن شدن تصمیم صحیح بین طرفین، ... باز هم در اکثر مواقع حاشیه ها ایجادشده و پیاده روی بر روی اعصاب آغاز می شود.
شاید خیلی از آدمهای اطراف که در چنین مواقعی با بی احترامی به طرف مقابل، زیر سئوال بردن اخلاق و روابط اجتماعی و هر چیزی تنها به فکر آرامش شخصیشون هستند درست عمل میکنند.
چه زمانی میخواهیم به فرهنگ مکالمه ی بدونِ تفسیرِ کلام در روابط اجتماعیمون دست پیدا کنیم؟ نمیدونم!!!!!!
آقایون، خانوم ها؛
لطفا درک کنیم که هر فردی میتونه حرفش رو بزنه و نیازی نداره تفسیر به هزار و یک دلیل برای توجیه افکار آنچنانی خودتون کنین !
شاید در روابط عاطفی چنین مشکلاتی بوجود بیاد اما در روابط اجتماعی درک کنید و شخصیت و احترام برای تفکر خودتون رو حفظ کنین!
+: چند روزه صبح ها یکی از دوستان قدیمی که طی اتفاقی متوجه شدم باید ارتباطمون قطع بشه و ادامه هر نوع ارتباطی اشتباه محض هست برای من و برای اون، با اس.ام.اس هایی که ارسال میکنه دیوونم داره میکنه. هر روز صبح طوری اس.ام.اس ارسال میکنه که واقعا میتونم بگم بدترین شکل ممکن هست برای خراب شدن حالم. انگار که من مقابلش باشم و داریم مکالمه میکنیم!!! هیچ پاسخی هم دریافت نکرده و میدونه که دریافت نمیکنه اما درک کردن انگیزه این عملش برام میسّر نیست. موضوع مهم اینه که در زمانی این آدم برای من ارزش زیادی داشت و نمیخوام تا اونجایی که میتونم بی احترامی ای اتفاق بیفته اما با این اعمالش بیشتر رو مخمه و به طرز جنون آمیزی احس به تخلیه آنی خودم با بدترین نوع برخورد در مقابلش بهم دست میده و نمیخوام این اتفاق بیفته.
دو روز اول اس.ام.اس هاش رو خوندم اما دیگه نتونستم تحمل کنم. هر روز که بیدار میشم بدون خوندن، 5 تا اس.ام.اس پاک میکنم که فک میکنم هر کدومشون بنابرشناختی که دارم از طرف، بالای 2 صفحه بایدباشه. انرژی بدی بهم میده ویبره اول صبح گوشیم تو این چندروز. باید طوری با این موضوع برخورد کنم که حل بشه. شِــــــــــــــــــــــــــــت!
شب،
تاریکی نیمه مطلق در ساحل خزر،
صدای امواج آرام خزر،
بوی نم،
بوی آبِ راکدِ رودخونه،
مهتاب نیمه ابری،
صندلی فر رفته تو شن،
لمس شنهای ساحل،
و ...
شبهای شمالم آرزوست!
لعنتی ها!
بفهمین، درک کنین!
من هم حق دارم انتظار داشته باشم یکیتون سراغم رو بگیره؛ یکیتون دردم رو از تو دلم در بیاره با اینکه خودم نخوام حرفی بزنم؛ یکیتون بیاد سمتم و رفاقت کنه!
خسته شدم از اینکه برای همتون بودم و برای من حتی یکیتون نقش من رو بازی نکرد.
نیومد ببرتم بیرون.
نیومد گیر بده بهم و حرفم رو از دلم در بیاره.
نیومد که ته دلم رو از گله ها و دردها خالی کنه.
نیومد تا رفاقت کنه.
نیومد تا محبت کنه.
نیومد تا نوازش کنه.
نیومد که تکیه گاهم بشه تا شاید، شاید بغضم بترکه و شاید دست از سرم بردارن این بغضها!
نیومد تا بگه چه مرگمه و من انکار کنم و اون اصرار و مچم رو بگیره و حرفم رو بشنوه!
حتی یکنفرتون!
حتی یک مرد هم نیاز داره به اینها! همونطور که برای همتون بودم تو دوره های مختلف زندگیتون.
مونث و مذکرتون رو میگم.
هروقتم اومدین، بلد نبودین و زود گذاشتین رفتین و فک کردین وظیفتون در همین حد بود و عذاب وجدانتون آروم شد و اسم خودتون رو گذاشتین رفیق و پیش خودتون گفتین رفاقت کردیم در حقش!!!!
نیومدین واسه من!
اما یادتون هست که من واسه همتون گذاشتم.
کنار همتون بودم و سعی کردم باشم.
درد دارم درد!
لعنتی ها!