باید اعتراف کنم که تمام این مدت علاف شدنم بابت انجام شدن کارهای مقدماتی خدمت مقدس، مثل عالم برزخ شده واسم. خیلی خیلی بی حوصله و بی اخلاقم کرده. چندتا از بهترین دوستان صمیمیم رو از خودم رنجوندم گویا. واینقدر افسرده شدم که حتی روی حرف زدن باهاشون رو هم ندارم و از دلشون نمیتونم دربیارم ناراحتی و کدورت رو!!اگه همینطوری پیش بره فک کنم بعد ازدوره آموزشی به روانشناس نیاز پیدا میکنم بابت مشاوره و اومدن از این وضعیت سردرگمی و ...
داغونما، له له!
هر از گاهی خوبم و هر از گاهی یه تپه ...!
تو یه ماه اخیر تمام آخر هفته ها رو به یک دلیل متفاوت از هفته گذشتش باید بابا و مامان رو میبردم شمال. بعد از تصادف بهمن ماه بابا، سعی میکنم کمتر اجازه بدم تو جاده رانندگی کنه تا وقتی خودمم هستم. الانم که بیکارم، پس مامان و بابا هم خدا خیرشون بده کم نمیزارن و هر هفته برنامه ریزی میکنن واسه بنده!!!
هوایی شدم به شدت. دوباره مست موندن تو شمال شدم. دوباره خمار شب بیداریهای لب دریا شدم و ....!
زده به سرم از اول خرداد یه ماهی برم دزفول تو شرایط سخت زندگی کنم ، همه شرایط رو هم جور کردم اما هنوز این تکلیف خدمت لعنتی مشخص نشده تا بدونم چیکاره ام!
پاراف: این هفته اعتماد به نفس زیر خط فقر هست!
خوب،باید اعتراف کنم با تمام حس های سردی که دانسته یا ندانسته در من ایجاد کرد، به همراه برخی از خصوصیات و اخلاقی که از خودش نشون داد و کمی من رو دور کرد (عمدا یا سهوا)، از اول دیدنش و آشنایی با اون نامش را باید "لعنتی" میذاشتم .
چون به طرز اغراق آمیزی در احساسات از اون غرق میشدم و میشم.
به طرز اغراق آمیزی دلتنگشم.
به طرز اغراق آمیزی سردم میکرد.
به طرز اغراق آمیزی سعی داشتم خودم رو در آغوشش رها کنم
و ...
بعد از این مدتی که اصلا از خودم راضی نیستم (چون به صدای قلبم گوش ندادم و خواستم چیزی بشم که در این رابطه از من میخواست به زبان)، بیصبرانه منتظر شنیدن صداش، دیدن چهره و جسمش و ...
اوایل خیلی جلوی خودم ایستادم تا تمام دلخوری هایی که ایجاد کرده بود رو بازگو نکنم مثل تلی از خاک، اما با خودم وقتی فکر گفتنشون رو میکردم و تصور زدن اون حرفها و مصداق ها رو کمی دلم آروم میشد و کمی دلم آزرده میشد.
الان میگم که در طول این مدت خیلی فکر کردم و لمس کردم که وجودش با کاستی هایی که شاید به عمد از خودش نشون میداد و شاید هم واقعیتش بود به نوعی مثبت بود برای روحم و اعتراف میکنم به اینکه باز هم مثل روزهای اول خوب است و دوستش دارم.
اعتراف میکنم به اینکه حتی اگر با شنیدن حرفهایی که بهش در این هفته خواهم زد تصمیمی برای با هم بودن نداشته باشه باز هم دوستش دارم و دوستش دارم و احترامی کماکان سابق دارد. اعتراف میکنم که از نبودش ناراحت میشم و میخوام که باشه.
و اعتراف های دیگه ای که خودش خواهد دانست.
منهم کاستی های زیادی دارم. امیدوارم حرفهایم آزرده اش نکند چون به هر حال خواهم زد.
4ماه سخت و مسخره در نبودش کنارم حس شد کاملا و مشخصا بود و نبودش خیلی خیلی متفاوت و خاص است و بودش را ترجیح میدهم. این بار تعریف مشخصی از با هم بودن باید ارائه کنیم هر دو. تعریفی که از ابتدا باید بدانیم و دوپهلو نباید ارتباطی را ادامه دهیم.
سید حسن حسینی
*: کلا هر بار که از سید حسن حسینی خوندن لذتی عالی روتجربه کردم . چه اولین بار در 7سال قبل و چه الان بعد از این مدت خواندن ازش.
کارم شده تا 4 صبح بیدار بودن و تا 9 خوابیدن.
ای کاش اینترنت پرسرعت برای خونه گرفته بودم. این روزها به دردم میخورد!
ضدحالی شده. عادت به این سرعت دایال آپ ندارم. هیچ وقتم خونه نبودم که بخوام اینترنت پرسرعت بگیرم و به نوعی دور ریختن پول به حساب می یومد. اما الان به شدت جای خالیش احساس میشه به جان خودم.
راستی داشت یادم میرفت، میخواستم بگم بعضی وقتها از بازی های این زمونه نیشخندی روی لبم میشینه. بعضی وقتها هم تلخند و ...
آدمهایی شدیم برای خودمون، ویترین دیدنی داره میشه!
"دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده"
لمس هیجان و حس سرعت بالای 140 کیلومتر با پای پیاده می تواند یکی از مزایای کچلی باشد.!
*- فازی داره وقتی باد می پیچه تو سر آدم. اما یکی از اتفاقای این هیجان سردرد برای من هست که تحملش خیلی سخته. امیدوارم بیشتر نشه!
یکی از توانایی های من غافلگیری طرف مقابلمه. تو دانشگاه به استادی اجازه ندادم تا بنده رو بندازه یاحذف کنه. چند باری هم که اساتید برای پایان ترم من برنامه ریزی کرده بودند زمانی که برگه امتحانات کلاس در اختیارشان قرار گرفت تا عقده گشایی کنند با دماغ سوخته مواجه شدند درمقابل شماره دانشجوییم. خوب یا بد من چنین آدمی هستم.
در همین راستا و قبل از اینکه شرایط مجبورم کنه خودم در اقدامی جنون وار به آرایشگاه رفته وبا صدای بلند و قاطع اعلام کردم تــــــــــیــــــــــــــغ بزن! چهره آرایشگر بیچاره دیدنی بود و همش سعی در پشیمون کردن من داشت اما ... زپلشکی به نیتش گفتم و در حال حاضر با چهره ای مواجه هستید که در سر و صورتش کلا انعکاسی مشاهده می شود و در برخی نقاط (ابرو،سیبیل،زیر لب) موی محلی مشاهده میشود! :D
والا به خدا که!
فک کردن من منتظر میشم به زور موهام رو بزنن. خودم می زنم و یه شصت زیبا نشانشان می دهم که فک نکنن من برام مهمه که مویی داشته باشم. بدبختا بیخبرن که من اسمم کچل هست. 4سالی میشه که کچل نکرده بودم و چقدردلم برای این حس تنگ شده بود.البته درحال حاضر تاس هستم نه کچل! ;)
خلاصه زدم تو خط تصمیمات آنی و جنون وار!
آخ که دلم الان کلی شاده واسه خودش.
1- سفر 10 روزه به 10 شهر داخلی
2- یک هفته ماندن در خانه به همراه محسن
3- رفتن به کوهسار در شب و عکس انداختن و لذت بردن های مختلف
4- رفتن به لویزان در روز و حس های خوب و غریب و بعضا سنگین(نه بد) و عکس گرفتن
5- رفتن به سینما و دیدن "انتهای خیابان هشتم" با محسن
6- تخته بازی کردن های آنچنانی با محسن
7- رفتن به "رضا لقمه" و خوش گذرانی آن روز به همراه رفتن مهمانی خونه محمد و لذت های دور هم بودن بعد از مدتها در عصر و شب آن روز
8- آمدن خانواده از سفر و درکنار آنها ماندن و نرسیدن به 2 برنامه مهم
9- عدم اشتغال در سال جدید به دلیل مراحل اجرایی شدن یکی از برنامه های زندگی به نام خدمت مقدس
10- دلتنگی برای رفتن به شمال به دلایل اجتماعی انسانی و انفرادی انسانی بنده
11- کلنجار رفتن با خودم بر سر برخی مسائل شخصی
تیکه پاره های گسسته:
*- در کل سفر 2 موضوع بسیار سخت بود. عدم شارژمناسب باطری موبایل جهت برقراری تماس و دیگری ناگهان جواب ندادن فردی و نگرانی من از احوالش و نحوه نا مناسب برخورد او با نگرانی من.
*- حلالیتی باید از چند تن از افراد بطلبم بابت دلایل مختلف.
*- باید یاد بگیرم باچند تیپ شخصیتی برخورد مناسبی داشته باشم تا دیگر بدانند تیپ شخصیتشان با من جور در نمی آید.
*- دلم گرفت اما بیخیال این فازهای تخیلی. امسال را برای خودم سال آغاز تحولات زیادی نام گذاری کردم.
*- حرفهای زیادی را باید بنویسم دردفترچه ای سبز رنگ برای روزی در آینده که شاید هرگز نیاید. اما من مینویسم.
*- نامجو داره پخش میشه. " Nameh Dedicatedtomy"
پیشاپیش از اینکه میخواهم خودم نباشم و سنگ شوم عذرخواهی میکنم!
- همه را برق میگرفت ما را چراغ نفتی! والا به خدا!